۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

محفل زنان

شیوا مقدم

صحبت از این بود که افراد خیلی از هم دور هستند. بخصوص خانمها. به دلیل اینکه اکثرأ مشغول شغل بیست و چهارساعته پر منفعت اما کم ارج و قرب! خانه و بچه داری هستند و بسیاری از آنها هم اضافه بر این به کار بیرون از منزل مشغولند. به این ترتیب کمتر زمانی فارغ از هر مشغله ای، فرصتی برای دیدار و گپ زدن پیش میاید. دوستی پیشقدم شد و ظاهرآ بعد از زمانی طولانی که خانمها دور هم جمع نشده بودند، همگی را به بهانه ای دعوت کرد. من جدیدترین فرد در جمع بودم، چون به تازگی به این شهر آمدم. از قبل به دوست دعوت کننده گفته بودم که تجربه من از این دوره ها بسیار خسته کننده است، همان تکرار مکررات است با همان حرفها فقط ممکن است، نوع خورش عوض شود، نهایت که این جمع شدنها حاصلی ندارد و من علاقه چندانی به شرکت ندارم. در نهایت با این فکر که همگی در روز ملاقات با توافق هم، وظیفه ای برای جمع در نظر بگیریم، دعوت را پذیرفتم.

وقتی به منزل دوستم رسیدم، چند نفری آمده بودند و جمع دوستانه بود. به گرمی از من استقبال شد و تعدادی هم اضافه شدند. اتاق پر شد از خانم ها از سنین مختلف. از دانشجو گرفته تا خانم های مسن. در آغاز کسانی که بیشتر همدیگر را میشناختند با هم صحبت میکردند بعد از مدتی با صحبت بر سر آخرین نوع آرایش در ایران صحبت همگانی تر شروع شد وبا بحث بر سر مناسب بودن قیمت اجناس ارائه شده در فلان پاساژ در تهران که من متاسفانه اصلآ نامش را هم نمیدانستم تا موعد صرف غذای مفصلی که مهماندار، زحمت زیادی برای تهیه آن کشیده بود، ادامه پیدا کرد. بعد از خوردن چای صدای موزیک از دستگاه ضبط بلند شد -آهنگهای پاپ مد روز- و معلوم بود که نوبتی هم که باشد، نوبت رقص است. راستی کدام مجلس ایرانی هست که در آن صدای موسیقی و آواز و کف زدن حضار همراه با رقص بلند نباشد؟. ایرانی در هر شرائطی که دور هم باشد، میزند و میرقصد، اصلآ عاشق بزن و برقص است. همیشه فکر میکنم اگر این شادی درونی را هم از ما میگرفتند، چه میکردیم ؟ طفلی فرنگی ها همیشه ازدیدن منظره جمع ایرانی ها که همه اهل رقص و آوازو بگو،بخند هستند مبهوت میشوند. معمولآ باید چند گیلاس خالی کنند تا کمی همرنگ جماعت شوند -
خلاصه رقص خلسه جالبی دارد که زمان به باد فراموشی میرود ... اما، به نظرم یکی، دو ساعتی با این قیل و قال گذشته بود، چون کم، کم، موبایل ها به صدا در آمد که: خانم جان، کجائی، بچه من رو خسته کرد! این دوره شما چقدر طول میکشه ؟ ....
بعد، هم بعضی آقایان با بچه آمدند که مامان (خانم) را ببرند. خلاصه، دوره، بعد از حدود چهار ساعتی که اتاق تازه دربخاری از رقص و خنده گرم شده بود، در آرامش و با سرسیدن مردان و کودکان مشتاق مادر به پایان رسید.

قرار من و دوست دعوت کننده محقق نشد ولی در راه بازگشت من، بیاد خاطرات دور بودم ... چند بار در اینچنین دوره هائی بودم ؟... قشنگترینشان در دوران کودکی بود که تابستان را در خانه پدر بزرگ، در روستا میگذراندیم ...

.....بعد از ظهر یکی از روزها ما بچه ها، از گشت و گذار دره ها و دیدار چشمه سارها ی کوهستان به منزل برگشتیم. دائی بزرگم، سیگار به دست، بر سر پلکان ایوان نشسته بود و منظر حیاط را میپائید و سبیلش را چاق میکرد. تعجب کردیم! ما را که دید خنده ای کرد، گفت: اوشاخلار، یاخشی واقت گلدیز!... گفتم: دائی جان چه خبر شده ؟ گفت: قری لر، یاپبادان گوی چک چالیئیر! این را که گفت، از خنده ریسه رفت. ما به قدری هیجان زده شدیم که دست و پا نشسته به بالای ایوان پریدیم و وارد تالار شدیم.
در که باز شد، چند نفری از زن ها به تصور اینکه مرد وارد شده، جیغی کشیدند، بعد که دیدند ما هستیم از خنده روی زمین افتادند. انگار منتظر چنین چیزی بودند. هیاهوی عجیبی بود، نمیدانم چه خبر بود، همه زنها جمع بودند، دور تا دور تالار به چا
درشب ها تکیه داده بودند. با روسری های سفید بزرگ. . بوی قلیان و چای که روی سماور میجوشید، با بوی گلهای سرخ خشک که در متکاها جا سازی شده بود هوا را پر کرده بود. مادرم و خاله جان در میان زنهای دیگر بودند. زنها دایره ها را دست به دست میدادند. جوانتر ها همه میزدند، انگار مسابقه دایره زنی بود. چند تائی وسط میرقصیدند، شلیته هاشان چرخ میخورد و شق و شق بشکن بود که هوا میرفت. زن های مسن با صدائی خف میخواندند، گاه اشعاری میخواندند که رقصنده از خنده ریسه میرفت و روی زمین ولو میشد و باعث خنده بیشتر میشد.بچه ها کنار زانوی مادر ها بودند. من جائی پشت مادرم پیدا کردم و مبهوت تماشای قیل و قال بودم. بیشتر این زنها را میشناختنم ولی هرگز آنها را اینجور شاد و بی خیال ندیده بودم. معمولآ آنها را در حال کار بروی زمین و خانه یا با بچه هاشان در حال شستشوی چیز ها، کنار رودخانه دیده بودم. دستها و چهره هاشان را نگاه میکردم که خط و نشان زحمت و رنج سالها شیار های عمیق بروی آن بجا گذاشته بود. به صدایشان گوش میدادم، این لحظه فراغت آنان بود...

...صدای آنها، نغمه زنانی بود که در همه دوران، علی رغم همه دشواری ها، چراغ زندگی و غریو نشاط را همیشه در هرمنزلی، افروخته و پرآواز نگاه داشته بود...

هیچ نظری موجود نیست: