۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

روز بادبادک ها

شیوا مقدم
ستاره گفت: امروز روز بادبادک هاست. برای من بادبادک گرفتی ؟
چی امروزه ؟ وای خدا! چطور میتونستم روز به این قشنگی رو فراموش کنم !
دستپاچه شدم و روی ساعت نگاه کردم.
خب عیبی نداره ! قشنگم , خوبه که تو امروز دیرتر به مدرسه میری تا اون موقع
حتمآ یکی از مغازه ها که میتونیم ازش بادبادک بخریم باز میکنه.
بیرون که رفتیم بطرف مغازه اسباب بازی فروشی دوید.بسته بود.کتابفروشی و دیگران هم بسته بودند.تنها گلفروش بود که مغازه را بازکرده بود। نگاه من مثل همیشه به دوگلدان بزگ انار زینتی زیبا که خانم گلفروش در نهایت سلیقه در کنار در مغاره اش در کنار گلدان های رنگارنگ دیگر قرار میداد گره خورد; هر خبری بود به آنها میدادم. ماجرای بادبادک ها هم از آن خبر ها بود.این انارهای کوچک قرمزچنان شاداب بودند که همیشه از دیدارشان شاد میشدم.
بالاخره بعد از مدتی یک مغازه لوازم تحریرفروشی که باز بود پیدا شد. با نا امیدی به داخل رفتیم و پرسیدم شما بادبادک دارید گفت: بله! و با دست جائی میان لوله های کاغذ را نشان داد. با عجله بسراغشان رفتیم و چند دقیقه بعد هر دو آواز خوانان با پاکتی در دست که رویش هم نوشته بود توربو Turbo ! راهی مدرسه شدیم.
در مدرسه همه بچه ها بادبادک به دست شلوغ و پلوغ میکردند و شوق داشتند که هر چه زودتر با مربی ها بطرف پارک مجاور براه بیفتند وقتی ستاره به قیل و قال ملحق شد خداحافظی کردم و به راه افتادم.

یکی از همان روز های سرد و آفتابی و هزار رنگ شهر بود. آسمان آبی آبی درختان زرد و قرمز...
در دلم بادبادک ها یکی یکی بلند می شدند ,همان لبخند همیشگی و همان دم و گوش جنباندن ...

بروی پشت بام می آمدیم.عمویم کاغذ و نی ها را میاورد و من سریش و قیچی و قرقره را.در آفتاب بعد از ظهر مینشستیم و ۲¸۳ تا بادبادک در اندازه های مختلف درست میکردیم آرام و با حوصله همه را برایم توضیح میداد هر سال از نو انگاری بار اولیست که تعریف میکند. یکی از بادبادک ها را خودش نقاشی میکرد شبیه همان صورت های چینی که روی کاسه های لاجوردی مرمتشان میکرد.
بقیه را میگذاشت به میل خودم بکشم.
کارمان که تمام میشد میدیدیم جای جای آسمان پر است از باد بادک ها। من هول بودم و او آرام. آخربادبادک همه رو آسمون بود مال من هنوز نه. میگفت: عوضش این از همه قشنگتره.
یکی را امتحانی بلند میکرد و اگر خوب بالا میرفت به دستم میداد و میرفت.
بعد از آن چشم من بودم و لبخند قشنگترین صورتک روی اسمان با گوشواره هایش.
هر باز که بادی زیر پرش می افتاد انگاری دل خودم بود که به جای او به نخ قرقره وصل بود و هُرهُر روی باد سر میخورد.
صاحب بعضی ها را میشناختم و گاهی بادبادک من میتوانست برای آنها سری تکان بدهد.
یادم هست بلندترین بادباک را که دنباله های زیبائی داشت کمی دورتر از منزل ما بود و من صاحبش را نمیشناختم. در جائی از پشت مسجد بهائی ها به آسمان میرفت.
وقتی باد آرام و یکنواخت میوزید.همه شان در یک حالت می ایستادند. بالاترین آنها پرغرورترینشان بود.
لحظات عجیبی بودند.ما یکدیگر را در چهره بادبادک هامان میدیم از دور وچه از نزدیک. مانند نفرات یک ناوگان سبک هوائی لبخند زنان و دم جنبان. دلمان هُُرهُر سر میخورد می لغزید و تند میزد.
غروب که هوا تاریک میشد و از بام ها پائین می امدیم به سراغ هم میرفتیم چهره هامان سراسر سرخ. لبخند به لب وسراپا شور برای تعریف هنرنمائی ها. انگار که بعد ازاجرای آکروبات از اسمان به زمین رسیده بودیم.
بعضی ها درگیر جنگ هوائی شده بودند و ارغوانی بودند و نفس ها شان بریده بود ...

از حرکت ایستادم. توان رفتم ندارم. کنار خیابان روی دیوار کوتاهی نشستم. در کنارم مجسمه مردی غول پیکر با نیزه ای بلند اژدهائی را که سخت به پا هایش پبیچیده بود زخم میزد.
خیابانی پر از درخت.
اینجا نشسته ام و باد برگ رنگین بر سرو رویم میپاشد. بادبادک ها در پروازند و یاد یاران در دلم سرودی می خواند.
سبکی این روز سرد بر سینه ام سنگینی میکند ... چه بر آنان گذشته ... چه بر ما گذشت ... اکنون کجایند آن سبکبالان محنت کشیده ...