۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

دیدار از نمایشگاه آثار" مفرغ لرستان ، اسرار ایران باستان " (١)





شیوا مقدم

ستاره، خسته از سکون طولانی داخل موزه، در نرده پارک را باز کرد و لی لی کنان بدنبال سگی که بیشتربه یک بره کوچک سیاه می مانست وارد پارک شد. انگار بال درآورده بود. با هیجان زیاد به دنبال صدای کودکان و زمین بازی میگشت و من بی اختیار را به دنبال خودش می کشید.

پارک قدیمی و زیبای "مونسو" Parc Monceau)) در کنار موزه "سرنوشی"(Cernuschi) قرار دارد و در واقع، پارک موزه است. پارک "مونسو" با پوشش گیاهی متنوع و با سلیقه مخصوص باغبان های پاریسی و مجسمه های قدیمی فراوان یکی از مشهورترین و زیباترین پارک های شهر است. پارک درتقابل با موزه خلوت، در این ساعت پر از آدم هائی بود که ازیک بعد از ظهر آفتابی آخر هفته که ماه ها در انتظارش بودند استفاده می بردند.
جائی برای تاب بازی پیدا شد و خانمی مسئول اخذ پول از بچه های تاب باز!

چقدر خوب که بالاخره آفتاب پیدا شده بود و آسمان آبی. صبحی انگار همه ابر های جهان جمع بودند، تا شر،شر بر سر در و دیوارهای قدیمی و خاک تیره وچرب و چیلی ببارند و باز لب ولوچه شهر را آویزان کنند. حالا میتوانستم با خیال راحت روی نیمکت پارک بنشینم و پاهایم را دراز کنم و در حالی که به ابر های سفید زیبا نگاه میکنم به خنجری که در پشتکوه پیدا شده بود و با خط میخی نام مردوک بروی آن حک شده بود فکر کنم.
از زمانی که از موزه خارج شده بودم، منگ بودم و فکرم توی راهرو های همانجا پیله کرده بود به چهره های برنزی که از موجودات افسانه ای دیده بودم با آن چشم هاشان که معلوم نبود به کجا نگاه میکنند، خوشحالند یا غمگین، خشمگینند یا مهربان...حرکتشان تمام ذهنم را پر کرده بود...این همه حرکت، این همه فرم...نوا ها شان چه بوده ؟...با چنان مهارتی ساخته شده بودند که به نظرم نرم و با احساس میرسیدند...صورتم را به شیشه ویترین چسبانده بودم تا بلکه موسیقی حرکتشان، که انگاری از زیر سم ها و نوک بال ها طراوش میکرد را بشنوم...بی نتیجه!... می اندیشیدم کدام دست با کدام باور ها چنین هنر انتزاعی را خلق کرده؟...

عروس و دامادی با عکاس و مهمان هایشان در پارک میگشتند و از مناظر زیبا برسم یادگاری عکس میگرفتند.... دخترکم از تاب بازی خسته شده بود و میخواست  با بچه های دیگر از یک تپه کوچک که آبشاری هم برایش ساخته بودند بالا برود، بدنبالش براه افتادم....گفتم: یواش! یواش! مواظب باش!.... در ضمن پیش خودم فکر میکردم چطور شده که از این همه موجودات خیالی که همگی از اسطوره ها و باور های مردمان سر چشمه گرفته اند یادگاری در قصه های سرزمینمان بجا نمانده؟... در نمایش اشکال انسانی را دیدم که حیوانات را در دست خود رام کرده اند ودر واقع نقش ساطانی یا استادی آنان را دارند، چطور در داستان های ما جای سلیمان ها یا گیلگمش ها خالیست ؟... مادرها از کدام یک ازاین رام کنندگان حیوانات و کدام قهرمانان موجودات در سفرهای حیرت انگیزشان برای کودکان خود داستان گفته اند ؟... پشت کدام پنجره و زیر نور کدام شب چراغ باید به دنبالشان گشت ؟...
ما برای خریدن پشمک صورتی رنگ که به همه جا میچسبید به غرفه فروش ابنبات هارفتیم و قدم زنان پارک را دور زدیم و از کنار استخر بزرگ که با ستون های رومی احاطه شده بود بطرف در پارک برگشتیم. هموطنان زیادی را در پارک دیدم، قبلآ در موزه، از مسئول فروش بلیط شنیدم که دیدارکننده ایرانی بسیار کم بوده و بیشتر بازدیدکننده گان از شهر های غیر از پاریس به نمایشگاه آمده اند و این باعث تعجب بود.
هنگامی که در بازگشت از جلوی موزه عبور میکردیم، چیزی نفسم را سنگین میکرد. نگاهم به ورای در موزه بود، توی سرسرای خروجی نمایشگاه. روی دیوار نوشته شده بودند: و غارت همچنان ادامه دارد ....





۱ نظر:

Faraamarz- Kherad گفت...

خانم شیوا مقدم
آغاز فعالیت اینترنتی تان را تبریک می گویم. امیدوارم پیگیرانه در راهی که پیش گرفته اید، پیش روید.
نفهمیدم چگونه میتوان کلیپی فرستاد در نتیجه مستقیم برایتان کلیپ تولدی دیگر را می فرستم.
در ضمن نمی دانم آدرس شما را کی در لیست آدرسهای خود قرارداده ام.نمی دانم مطالبی برایتان فرستاده ام یا ؟ حدود سی گردآوری برای لیست آدرس خود فرستاده ام. لیست آنها را برایتان می فرستم در صورتی که بعضی از آنها را مناسب سایت خود یافتید، اطلاع دهید برایتان می فرستم.
شاد و پویا باشید
فرامرز خرد