پرویز رجبی
الا یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
بارها این غزل را، که در دیوان خواجه، به سبب الفباییشدن قافیهها نخستین غزل اوست، به دست گرفتهام و از پرداختن به آن منصرف شدهام. چون در همان بیت اول دو برداشت متفاوت از شاید همۀ حافظ پژوهان دارم: یکی اینکه «کاسا» را معرب واژۀ فارسی «کاسه» (کوزه، کوس ]و در زبانهای اروپایی: کاسه، کَش = صندوق، و «واز» = گلدان[) میدانم و دیگر اینکه نمیتوانم با این داستان از یزید بودن مصرع اول و تعبیرهایی که شده است هماوا شوم.
چند بیتی که محمد سودی از اهلی شیرازی و کاتبی نشابوری در شرح خود برای این غزل خواجه میآورد به قدری بیمقدارند که ارزش تکرار ندارند.
پس همان به که بگوییم که نمیدانیم که چرا حافظ مصرعهای آغاز و پایان را به عربی آورده است.
در هرحال، در بیت اول چنین است که خواجه نگران از مشکلاتی است که بر خلاف انتظار و در عمل بر سر راه عشق قرار گرفتهاند. پس، از ساقی میخواهد که در مجلس بچرخد و جام باده را بگرداند و بنوشاند... یکبار دیگر احساس میکنم که آمادگی درک چنین مجلسی را ندارم. این چه عشقی است که مجلسی را میطلبد؟ آیا رسم چنین بوده است که دوستان مشکلات عشقی خود را به محفلهای دوستانۀ بادهگساری میکشاندهاند؟ امروز فکر میکنم که بیش از شش قرن است که ما این موضوع را مسکوت رهاکردهایم و هرگز به چند و چون آن نیاندیشیدهایم.
الا یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
از سر همین بیتوجهی است که کاتبی نشابوری (درگذشت: 838-850 هجری) گرفتار یک خطا میشود و یک داوری سبک و کودکانه: او که این غزل حافظ را نخستین غزل او میداند، در داوری چاپلوسانه و بیمایۀ خود دهانش را میآلاید:
چه حکمت دید در شعر یزید او
که در دیوان نخست از وی سراید
اگرچه مال کافر بر مسلمان
حلالست و درو قیلی نشاید
ولی از شیر عیبی بس عظیم است
که لقمه از دهان سگ رباید!
در کنار این نگاه، نگاه استاد آلمانیم پروفسور والتر هینتس به این غزل چنان آکنده از شیفتگی بود که سبب شکل گرفتن یکی از زیباترین رویدادهای در پیوند با نقش شعر و شاعران در نزد ایرانیان شد. استادم این رویداد را بارها در سر درس، هربار که پای حافظ به میان میآمد با آب و تاب تعریف می کرد. او در سفرنامۀ خود نیز این داستان زیبا را آورده است.
من این داستان را به هنگام پرداختن به هویت ملی و عوامل به وجودآورندۀ آن، در کتاب «سفرنامۀ اونور آب» آورده ام و باز هم به هنگام نیاز از تکرار آن پرهیز نخواهم کرد.
روانشاد هینتس می گفت: «در سال 1936 برای نخستین بار از راه زمینی و از بغداد راهی قصر شیرین و ایران بودم. در بغداد دو خانم جوان آمریکایی، وقتی فهمیدند که من فارسی میدانم و عازم ایران هستم، خواهش کردند که در صورت ممکن همسفرم شوند. بحبوحۀ قدرت هیتلر در آلمان و رضاشاه در ایران بود. جادۀ بغداد - خانقین – قصر شیرین خاکی و بسیار ناهنجار بود و ما در هوای گرم با تحمل مرارت زیادی با یک سواری اجارهای خودمان را به پاسگاه مرزی ایران رساندیم که در جلوی دروازه اش ژاندارمی با سبیلی تا بناگوش، با چکمههایی زهواردررفته و با لباسی مندرس در پناه سایهای روی یک صندلی قراضه نشسته بود. از ماشین که پیاده شدیم، بیدرنگ دریافتم که او را با شکستن تنهایی جانکاهش خوشحال کردهایم. رفتیم جلو. او با سلامی نظامی از ما استقبال کرد. بعد ار ملیتمان پرسید و وقتی که فهمید من آلمانی هستم، خیال کرد که مستقیما از پیش هیتلر میآیم و نیشش باز شد. بعد از هویت دو خانم همراهم پرسید. گفتم آمریکایی هستند، میخواهند از اصفهان و شیراز شما دیدن کنند. با نگرانی پرسید ان شاءالله ویزا که دارند؟ گفتم که آمریکاییها هم مثل آلمانیها احتیاج به ویزا ندارند. گفت، متاسفانه باید برگردند به بغداد. چون میان رضا شاه و آمریکاییها شکرآب شده و رضا شاه شخصا دستور داده است که اتباع آمریکا هم برای سفر به ایران احتیاج به ویزا دارند. من که میدانستم که روی حرف رضاشاه حرفی نمیشود زد، نگران از حال دو همسفرم که نمیتوانستم تنها رهایشان کنم، با افسوس گفتم که «سفر آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها»! ناگهان گل از گل ژاندارم تقریبا بیسواد شکفت و با مهربانی و شگفتزدگی گفت: پس شما حافظ را میشناسید؟ چرا از اول نگفتید؟ قدم های هر سه نفر شما روی تخم چشم من. پرسیدم، پس ویزا چه؟ گفت: ویزا را حافظ صادر کرده است!
استادم در دنبالۀ خاطرهاش با لبخندی عاشقانه می گفت: «تقریبا محال است، سطری از شعری آلمانی و نزدیک به هفتصد ساله را، با واژه ای دگرگون، برای یک آلمانی با سواد بخوانی، او شعر و شاعرش را بشناسد و چنان احترامی به شاعر بگذارد که به وجد بیاید و با شجاعت، از فرمان هیتلر سربپیچد و مسافری سراپا خاکگرفته را غرق بوسه کند. این رفتار فقط از ایرانی ها برمی آید».
مخاطبانم تصدیق میکنند که جای این داستان نمیتوانست در همینجا و در کنار غزل حاضر خالی بماند. این داستان زیبا و بینظیر تبلور عشق ایرانیان عامی به بزرگترین عاشق تاریخ خود است. انتظاری به گزاف نخواهد بود اگر بخواهیم که این داستان بر روی سینۀ سنگی در مرز خسروی جاودانه شود...
«نافهگشایی» یکی از اصطلاحهای معمول در گنجینۀ واژگان حافظ است که اغلب مراد از آن پراکندهشدن عطر طرۀ گیسوی «یار» است. باد صبا هم که گام به گام همراه همیشگی اوست. پیداست که خواجه گوش تا گوش طرۀ یار را، گهی با معانقه و گاهی با سرانگشتان جانش طواف کرده بوده است و با عطر آن الفتی دیرین و ماندگار داشته است. بگذریم از ایهامی که در واژههای «مشکین» و «خون»، با اشارۀ به مشکگیری از آهوی نر ختن، وجود دارد. و بگذریم از اینکه نربودن آهوی مشکین میتواند از لطافت سخن بکاهد.
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
زتاب زلف مشکینش چه خون افتاد در دلها
بیت بعدی یکی از بیانیههای شفاف و بیپردۀ حافظ است دربارۀ «دکترین» خود. شاید بیشترین سهم اعتماد مردم به حافظ در پیوند با همین شفافیت است. خواجه اشاره به «راه و رسم منزلها» میکند. – بیآنکه سخنی از نشانی به میان بیاورد. پیداست که او در اینجا به شعور پنهان مخاطبان خود اعتمادی فراوان دارد و به تظاهرها و «جلوه»ها بهایی نمیدهد. استادی او در این «شفافیت پنهان» غریب است! این است که هم کلب حسین، بقال بیسواد روستایی که من در سال 1336 آموزگارش بودم، به حافظ اقتدا میکند و هم روشنفکران روزگار ما. و از این روی است که من همواره حافظ را اگزیستانسیالیست خواندهام. اگزیستانسیالیستی که ژان پل سارتر و آلبر کامو هرگز نتوانستند به شفافیت جهانبینی او دست یابند. زیرا این دو پیشوای مکتب هرگز نتوانستند از بند همۀ هرآنچه که «رنگ تعلق» دارد برهند. اما حافظ چرا! برای او «سجادۀ تقوا» اگر رنگ تعلق داشته باشد به «یک ساغر نمیارزد» که از مجوسی بیریا خریداری میشود... سلوک این مجوسان است که آنها را علیالبدل «پیر مغان» میکند. البته برای این برداشت، با همۀ اشارههای گوناگون حافظ، هنوز حجت تمام نیست. و شاید هم هرگز به چنین حجتی دست نیابیم.
به می سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود زراه و رسم منزلها
من اهل ریاضی نیستم و تنها چیزهایی دربارۀ «برهان خلف» شنیدهام. لابد که بیت بعدی یکی از بهترین و زیباترین شیوههای اثبات به طریق برهان خلف است! گذر نیهیلیستی یک اگزیستانسیالیست از کنار کاروان هستی. و چقدر ساده. من خودم با اینکه به خاطر وضعیت جسمیم همواره در روبهروی دیوار روبهرویم نشستهام و «بربستن محملها را میبینم و عبور کاروانها را رسد میکنم، هرگز به این آشکاری درنیافتهام «فریاد جرس» را!
مرا در منزل جانان چه امن عشق، چون هردم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
دلبستگی من به دیوار روبهرو از همین درنیافتن «فریاد جرس» است. فریاد جرس را میشنوم، اما به باور حافظ نمیرسم. با اینکه مدتی است که دیگر خیابان تعقیبم نمی کند و تکدرختها پشت دروازۀ شهر ماندهاند، آهنگ فراموشکردن نسیم بیابان را ندارم و در حسرت تماشای پرواز کفترهای چاهی، از دیوار روبهرویم قول گرفته ام که تا خداحافظی نکنم، از جایش تکان نخورد. فقط ترسم ازان است که نسیم به پشت سرش نگاه نکند. می ترسم وقتی که نسیم برگردد ، زمین مرا بلعیده باشد!
حافظ نازکبین و نازکاندیش بدون چنین بیم و هراسی، از فریاد جرس و بربستن محملها سخن میگوید. او یک اگزیستانسیالست است!.. اما سرانجام او نیز با صداقت تسلیم بیم خود میشود. او هم در انکار بیم و هم در تایید آن صادق است. و این خوی بزرگترین نشان حافظ است. حافظ ظاهرا در اینجا برای نشان دادن بیم خود، به یاد سفر دریایی و توفان هرمز میافتد. وگرنه مردی شیرازی که به ندرت از شهر «بیمثال» خود دورشده است، «موج و گردابی هایل» ناشناس میبود.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
در بیت بعدی منظور خواجه از «خودکامی» و «بدنامی» برایم روشن نیست. درست است که دیر یا زود، سرانجام پای رازها به محفلها بازمیشود. اما «خودکامی» منجر به «بدنامی» حافظ چه بوده است. آیا پیوندی است میان این «بدنامی» و آن «مشکلها»؟
همه کارم زخودکامی به بدنامی کشید، آری
نهان کی ماندآن رازی کزآن سازند محفلها
و بیت بعدی داستان را پیچیدهتر میکند. کسی که هردم از بانگ جرس امنیت خود را از دست میدهد و برای «حضور» ناگزیر از پرهیز از «غیبت» است، چگونه در مصرع عربی پایان غزل، با رسیدن به «مقصود» خود را به رهاکردن دنیا میخواند؟
حضوری گر همیخواهی، ازو غایب مشو حافظ
متی ما تلق تهوی دعالدنیا و اهملها
برآنم که با خواندن این غزل، با همۀ نشانههای تازهای که به دست آوردم، از فاصله ام با حافظ چیزی کاسته نشد! حافظ دژ استوار بلورین و شفافی است که هنوز تنها سوادش پیداست!
http://parvizrajabi.blogspot.com/2008_05_01_archive.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر