۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

قصه بلبل و گل سرخ




*هانس کریستین اندرسن

در تمامی اشعار سرزمینهای مشرق زمین، صحبت از عشقی ست که بلبل به گل دارد ... چه شبهائی که در سکوت و تنهائی آن خنیاگر کوچک  آوازش را برای معشوق عطرآگینش سرنداده ...

چندان دور از"اسمیرن" (ازمیر) نبود، زیر چنارهای بلند، در محلی که فروشنده گان دوره گرد شتر هایشان را بار میزدند و آنها گردنهای دراز خودشان را با نخوت و بی حوصلگی تاب میدادند و با دست و پا چلفتی بسیار، بی اهمیت به خاک مقدس زیر پایشان به براه میافتند...
 همانجا بود که من کبوتر های وحشی را تماشا میکردم که چطور در میان شاخه های درختان بلند پرواز میکنند. بالهایشان در نور خورشید میدرخشید، انگار که از صدف بودند...

...و هم آنجا پرچینی بود که در آن ردیفی از گلهای رز زیبا شکفته شده بودند. یکی از آن گلها زیباتر از دیگران جلوه میکرد. بلبل کوچک دلباخته این گل زیبا بود و برای او تمامی درد عشقش را میخواند... گل اما، همیشه ساکت بود.... با تمامی شیدائی بلبل، هرگز از گل، حتی یک قطره شبنم، از سر دلسوزی از گلبرگ هایش نچکید...
یکروزکه گل از دست آواز های بلبل حوصله اش به سر آمده بود، با غرور سرش را کمی بسوی سنگ بزرگی که در کنارش بود خم کرد و گفت: " در اینجا، زیر این سنگ، بزرگترین خنیاگر جهان آرمیده! سراینده ایلیاد! مدت هاست که کالبدش خاک زمین شده، زمینی که من در آن به دنیا آمدم. من گل مزار اوهستم! دوست دارم زمانی که باد میوزد، گلبرگ هایم را بروی سنگ مزارش بریزم و عطر خودم را تقدیم او کنم. من سزاوار بلبل بیچاره و سرگشته ای چون تو نیستم".... بلبل شوریده اما، در عشق گل چنان خواند تا از دست رفت ...

شتر بانی با کاروان و غلامان از کنار پرچین میگذشت. مرد شتر بان بلبل مرده را از خاک بلند کرد و آرام بر مزار هومر بزرگ قرار داد... گل که شاهد ماجرا بود در این لحظه با نسیمی به خود لرزید.

به هنگام شب، گل در رویای خود روزی زیبا و آفتابی را دید. گروهی سیاح خارجی به هوای دیدار مزاربه پرچین نزدیک شدند. در بین آنان شاعری بود از سرزمین های شمالی و شفق های قطبی. آن شاعر شمالی گل زیبا را دید و او را چید و لای کتابی که در دست داشت گذاشت و او رابا خود به سرزمینی دورو قاره ای دیگر برد. زمانی که شاعر شمالی به خانه اش باز گشت، گل زیبا را به همگان نشان داد و گفت : "این گلی ست از مزار هومر بزرگ"... گل اما، از غم پژمرده شد و صاف و خشک در میان کتاب ماند ...

نسیمی وزید و گل با لرزشی از خواب آشفته بیدار شد... قطره ای شبنم از گلبرگش بروی مزار چکید...
صبحدم، زمان بیداری خورشید، گل بیشتر از همیشه شکفته شده بود، زیباتر از هر زمان بنظر میرسید. از گرمی هوا بسیار شاداب بود ... در سرزمین مادریش روزها همیشه همینطور گرم و سوزان بودند.... ناگهان صدائی شنید... گروه خارجی که گل آنها را در خواب دیده بود از راه رسیدند. یکی از آنان گل را چید و بوئید و با خود به سرزمینهای مه آلود دور برد.

گل پژمرده مثل یک مومیائی در میان صفحات  ایلیادش ماند و هر بارکه کتاب گشوده میشد انگار در رویا صدای شاعر شمالی را میشنید که با غرور میگفت : "این گلی ست از مزار هومر بزرگ "!



* این متن ممکن است چندان روان نباشد چون من آنرا از فرانسه به فارسی ترجمه کردم. ازین بابت از شما دوستان پوزش می طلبم و خوشحال خواهم شد اگر نظری در اینمورد دارید برای من بنویسید.

۱ نظر:

Akasbashi گفت...


فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
.