۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

لیدیا کانکووا


Lidia Cankova




شیوا مقدم

ویترین طولانی را تماشا میکردم. همه چیز های دست ساز. کلاه های زیبا، بلوز های ظریف، زینت آلات متنوع هر کدام برنگی و طرحی دیگر همه با رنگ و بوی شرقی. متعجب بودم که این چه مغازه ایست در این خیابان فرعی ؟ چشمم را به داخل مغازه گرداندم. پشت شیشه خانم میانسالی با لبخند زیبائی بمن نگاه میکرد. پشت میز کوچکی نشسته بود و چای می نوشید. نگاهمان که بهم برخورد کرد نا خود آگاه سلام کردم ! بلند شد آمد در را باز کرد و مرا به داخل دعوت کرد. بداخل رفتم و تشکر کردم. بطرف یک کت بلند با پارچه رنگارنگ و زیبا که بروی یک مدل آویزان بود رفتم و گفتم: چه کت شگفت انگیزی! من عاشق این مدل ها هستم! شما این را دوخته اید؟ گفت: من و یکی از دوستان همه این ها را تهیه میکنیم. بسیار مهربان بود و لهجه اروپای شرقی زیبائی داشت. من که همه چیز را نگاه میکردم گفتم: شما این مدل ها را از کجا می اورید؟ گفت: میدانید، من بیشترین ایده های لباس هایم رو از شعرهای شعرای قدیمی ایرانی میگیرم. شاید چشمان شگفت زده من را دید که ادامه داد … میدانید فردوسی را میگویم … من عاشق شاهنامه هستم!. نمیتوانستم شادیم را پنهان کنم. گفتم پس خانم عزیزم من و شما در عاشقی هم سلیقه ایم! باز پرسیدم: شما چطور شاهنامه را میشناسید ؟ گفت بله میشناسم. من شعرای پارسی گوی را میشناسم. همچنین سعدی را … این ها را که میگفت من گوش میکردم ودر اینحال از ویترینی که تا چند دقیقه پیش از پشت آن بداخل مغازه نیمه تاریک نگاه میکردم به بیرون خیره شده بودم … به درختان بلند کنار خیابان، به عابرین با سگ هایشان و به ماشین ها … او ادامه میداد: … گلستان سعدی … گلستان دنیای من را تغییر داد اما شاهنامه مرا به اوج برد … و دست هایش را بهم زد و چهره اش پر از شوق شد. بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. بطرفش رفتم و در اغوشش گرفتم. گفتم چه زیبا… چه شگفت انگیز… من خیلی خوشحالم! در دل به خود گفتم چه همزبان و همدلی! باید او را بیشتر بشناسم …




من در صوفیه بدنیا آمدم، بزرگ شدم ودر همانجا تحصیلاتم را دررشته تاریخ هنر به پایان رساندم. لباس ها، زینت الات و چیز هائی که می بینی سروده های من هستند الهام گرفته از سمبل ها و موسیقی شرق. من مدل ها را در نمایشگاه های بسیاری به نمایش گذاسته ام.
اولین آشنائی من با فرهنگ های شرق از طریق دانشجویان و تکنسین هائی بود که برای تحصیل یا تکمیل تحصیلاتشان به دانشگاه معماری صوفیه می آمدند. بعضی از آنها از کشور هائی مثل ایران، عراق ، سوریه، تونس یا کشور های عربی دیگر بودند.





بخوبی بیاد دارم که شانزده ساله بودم و در آن دوران پدرم در کنار تدریس در دانشگاه مسئول پروژه ساخت ساختمان یک تئاتربرای عروسک ها هم بود.او همکاری داشت از کشور تونس که بیشتراوقات را در منزل ما بسر میبرد. مرد تونسی همیشه به ترانه های عربی گوش میداد. من به اندازه ای تحت تآثیرآن موسیقی قرار گرفتم که با انکه معنی آن ها را نمی دانم هنوز میتوانم بخشی از آن ترانه ها را بخوانم. در آن دوران بود که تصمیم گرفتم به کشور های شرقی سفر کنم وبا مردمان ان سرزمین ها را از نزدیک آشنا شوم. بعد ها بارها به کشورهای شرقی عربی سفر کردم.


عزیزم، به تو بگویم که این بربرها* تاثیر شگرفی در من بجای گذاشتند. آن زنان بربر با آن چشم هایشان. در تونس با زنی از بربرها اشنا شدم. وقتی دیدمش بنظرم آمد کهکشانیست که با نگاهش از من عبور میکند! نمیدانی که چه بود! با آن لباس های چین و وا چین و تو در تو و رنگ هائی که وقتی با آفتاب جفت می شوند یک معجونی می شود که بی مانند است و آن خالکوبی ها ی خیال انگیز! میدانی عزیزم، آنها زینت آلاتشان را از چیز هائی ردیف میکنند که پیدا میکنند. آنها هیچوقت چیزی بعنوان زینت درست نمیکنند یا نمی خرند. تنها با چیز هائی که اینجا و آنجا پیدا میکنند خودشان را تزئین میکنند و این خیلی جالب است. هم در آنجا بود که من به تغییر اسرار آمیز انسان ها با تغییر نوع پوشش پی بردم. همچنان که در این پارچه های تو در تو فرو می رفتند تبدیل به رازی میشدند! مثلا مردی بنام طاهر بود که راهنمای من بود و من را با ماشین در صحرا به همه جا میبرد. مردی بسیار فهمیده و با هوش. روز اول که دیدمش با لباس غربی معمولی بود اما روز حرکت بسوی مقصدمان، صحرا با جلبا آمد و کاملآ پوشیده بود. من تنها از نیمرخ او را شناختم. بیشتر راه را دراین فکر بودم که او اینک رازی هوشمند و چند هزار ساله است!


در آن سفرهایم با افکار ابن عربی و همچنین خلیل جبران آشنا شدم. ببین عزیزم، وقتی درویش ها می رقصند همان نشانه ای را در هوا رسم می کنند که یک پرنده در حال پرواز در آسمان … این آزادی ست … و این لباس ها با این جنس طبیعی و دوخت ساده و در عین حال جالبی که دارند منتهای ازادی و راحتی را به انسان میدند.


با داستان های ایرانی هم از همان دوران جوانی اشنا شدم. در ابتدا با خواندن داستان های ویلهلم موک شرع شد. بعد داستان های شهرزاد که همان هزار و یکشب بود و سند باد و طوطی نامه. اما اشنائی که در زندگی من تآثیر بسیار بجا گذاشت اشنائی با سعدی بود و گلستانش و آن داستان ها و اندرزهایش در مورد دوستی، عشق و زندگی . گلستان من را بسیار متآثر کرد اما میدانی، شاهنامه فردوسی من را به جائی برد که دیگر بازگشت برایم دشوار بود! نمیدانم چطور برایت بگویم. مثل این بود که انقدر بالا بروی که دیگر نتوانی به پائین برگردی! و همه اینها را یا بزبان بلغاری و یا به زبان لهستانی میخواندم.










همه این ها از بسیار جوانی شروع شد و در من شکل گرفت. نمیتوانم خیلی دقیق بگویم. شاید اینطور باشد که از همان دوران در جهانی بروی من گشوده شد که این جهان همه عشق و شور من شد و من با همه وجودم دوستش دارم. الهام بخش من است و به من نیرو میدهد.
ببین عزیزم، این لباس های تنگ که می پوشند از نظر من بسیار غیر طبیعی است. هیچ موجودی با خودش چنین نمی کند. در مقابل، این لباس های آزاد و گشاد که مقدار بیشتری پارچه دارند زن را بسیار اسرار آمیز و زیباتر میکند. نقش های ایرانی بسیار سمبولیک هستند و بیشترشان نشانه ای از طبیعت دارند و این بیشتر به وجود انسان نزدیک است. مثلا شما فرم یک عبا را ببینید. از هفت سمبل وفرمی گئومتری ساخته شده. این یک فرم اونیورسل است. پیوستگی این فرم ها و نشانه ها با زنانگی یک زیبائی شگفت انگیزی بوجود می آورد. این فرم ها به بدن امکان آزادی و نمائی با شکوه و وقار میدهند. از نظر من، مد لباس اینده باید اینچنین باشد…




* Ber Ber نام مردمانی است که درشمال آفریقا در نواحی غرب رودخانه نیل و در حال حاضر در چندین مرز جغرافیائی کشورهائی مانند: مراکش، الجزایر، تونس، مصر و لیبی زندگی میکنند. از میان قبایل بربر میتوان ازکبیل هاKabyl و تووارگ هاTuareg نام برد .





لطفآ برای دیدن مدل ها به سایت زیر مراجعه کنید:
http://www.galerie-cankova.de/


۱ نظر:

لر آنارشیست گفت...

با این حرفش که لباس های آزاد و گشاد که مقدار بیشتری پارچه دارند زن را بسیار اسرار آمیز و زیباتر! میکند کاملأ موافقم.جالب بود شخصیت ابن خانم لیدیا کانکووا!